رقص برگ ها

همه صدای شکستن میدهند...

کمی آن طرف تر...

خدا! با ارامشِ همیشگی اش ایستاده!

و..

من!

فقط نگاه میکنم!

در پسِ قافله تا ملکِ سلیمان بروم!

گوشه ی چشمِ حسین و دل دیوانه ی ما..

آه اگر اشک به چشمانِ تو میدان بدهد!

السلام علیک یا اباعبدالله!

نوکرتم...

همش بهانه ات را میگیرم...انگار که من بزرگ نخواهم شد!

وقتی که تو هستی...دیگر دنیا را نمیبینم!

فراموشم میشود که برای چه زنده مانده ام و تو..دوباره به یادم می اوری...!

این روزها نبضِ زمین در دستِ من است...!

خدایا شکرت که هستی...

و من هر روز عاشقت میشوم..!

دلم برای همه جا تنگ شده...دلم ایران را میخواهد..خانواده ام را و همه چیزم که انجاست...

اینجا ...ایتالیا!

روزها در پی هم رفت و تویی هیچ نبود

سایه ی عشق من از چشم تو مشکی تر بود

روزها در پی هم رفت و تویی هیچ نبود

طراوت عاشقانه ی پاییز..

قدم های ما بر روی خیال تو..

و امید...امید به زندگی

که ما را از پای در نمی اورد..

خزان! تو دوباره ما را عاشق کرده ای..

بیشتر از همیشه!